کاوش در خارج از مرزهای خود

از اول محرم صدای بیرون خانه دوبرابر شده است. رسمِ هر ساله بهانه داده به ملّت که هر روز دورهم جمع شوند و آیین‌های معمولِ این روزهاشان را به جا آورند؛ نذری و سینه‌زنی و علم کردن پارچه‌های سیاه. اشک‌ها و فریادهای زن و شوهرهای محله دیگر نیست. اعلانِ دعواهای خانوادگی متوقف شده و درعوض، تق‌تق دیگ و قابلمه است و پچ‌پچِ مردها؛ آب بریز، نگه دار، سیب‌زمینی، حاج اکبر. صدای مردها تا زیر تخت می‌آید. تشک تخت دیگر جان ندارد. کمرم درد می‌کند. خسته و ژولیده بیدار می‌شوم و بعد، مستراح و کتری برقی و رخت‌های چرک و اتوکشیِ مانتو و شلوار مدرسه. خلاص که می‌شوم، روی مُبل لم می‌دهم. پـَ  را بغل می‌گیرم و سعی می‌کنم گریه نکنم. نبودنِ بچّه سم است. اشکالو به صدای توی سرم گوش می‌دهم: «آش داریم.» «آش داریم.» «آش داریم.» آن‌طرفِ این صدای ممتد، دوستم است. قمقمه‌ی سبزِ بچّه‌ی دوستم روی پیشخانِ آشپزخانه است. گوشیِ تلفن را برمی‌دارم و تلگرام و اسمِ دوستم و آش داریمِ او و بعد، تکه‌ای از کتاب شهدادی؛ وحشت همیشه با ماست و…. همین. سه روز گذشته است. گوشی را کنار می‌گذارم و توی خانه راه می‌روم؛ از اتاق به آشپزخانه، از آشپزخانه به مستراح، از مستراح به چاه. چاه ویلِ تنهایی. همین‌که اینترنت وصل می‌شود، پیام می‌آید که «سایفون متصل است. کاوش در خارج از مرزهای خود.» پیامِ سایفون به صداهای توی سرم اضافه می‌شود.

بیان دیدگاه